loading...
از همه جا از همه رنگ
آخرین ارسال های انجمن
مریم بازدید : 785 یکشنبه 06 اسفند 1391 نظرات (0)

یکی ازاپشن های عطر مشهدی اینه که برای ازبین بردنش باید اون قسمت ازبدن راقطع کنی!!

_______________________________________________________________________

بچه که بودیم وقتی یه نفرمیگفت"عزیزم"سریع میگفتیم"برات پشکل بریزم"بعدشم هار هار میخندیدیم غافل ازاینکه رسما خودمونو به بزتشبیه کردیم!  یه همچین بچه های داغونی بودیم ما.......Smile

یا  میگفتیم:تقلید کار میمونه...میمونم جزو حیوونه! مثلا اگه نمی گفتیم میمون جزو حیوونه,فکر میکردن جزو حبوباته؟؟واقعا چی بودیما...

_______________________________________________________________________

دیدین بعضیا عادتشونه رو چمن که نشستن همینجوری چمن هارو میکنن؟؟؟اینو بهش میگن بز درون!!!!سبزسبز  

ادامه مطلبم داره ها؟؟میگی نه؟کلیک کن ببین!



مریم بازدید : 354 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (2)

خیلی احساس خستگی میکردم اسمان داشت باز به رنگ بنفش در می امد.خوشحال از این بودم که امشب در کنار اتش میخوابم بر روی نزدیک ترین شاخه درختی رفتم که نزدیک اتش باشد از خستگی زیاد سریع خوابم برد.هوا روشن شده بود چشمانم را باز کردم دیدم هنوز اتش روشن است با خودم فکر کردم که در این مدت تله های بسازم برای شکار شاید از هر 100 حیوان بشود یکی از انها را خورد شروع به ساخت تله کردم یه سری لوازم نیاز داشتم

مریم بازدید : 334 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (0)

و با سرعت بلند شدم تا به پیش منبع نوری که از ان به این دنیا امده بودم برگردم زیرا هوا داشت کم کم به رنگ بنفش متمایل میشد و میتوانستم حدس بزنم که شب در راه است.وبرای این که در تاریکی شب نوری برای روشنی داشته باشم باید به انجا میرفتم اما هرچه گشتم چیزی پیدا نکردم کل ان جنگل و بیشه زار را گشتم ولی هیچی نبود بعد ازکلی پیاده روی ان هم بدون کفش واقعا خسته شدم

مریم بازدید : 494 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (0)

احساس خستگی زیادی در پاهایم احساس میکردم و علاوه بر ان پاهایم عرق کرده بود و نمناک شده بود برای همین کفش هایم را از پا در اوردم و کنار خودم گذاشتم تا خشک شود.چشمانم را بستم و سرم را به درخت تکیه دادم و در رویاهام و انچه که در این مدت بر من گذشته بود فکر کردم.که ناگهان صدایی مرا از عالم رویا دور کرد و به واقعیت متوجه کرد.

مریم بازدید : 318 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (0)

نمیدونم چند ساعت بود که از هوش رفته بودم.سرگیجه ی عجیبی داشتم انگار هفت تا اسب تازی داشتند توی مغزم چهار نعل میدویدند.به زور چشمامو باز کردم.خودمو در سرزمینی عجیب دیدم. پر از رنگها و شکل های ملیح ، آسمانی صورتی رنگ داشت و هیچ خورشیدی توی اسمان دیده نمیشد لحظه ایی به این فکر کردم که چه منبع نوری میتواند چنین نور صورتی رنگ زیبایی را ایجاد کند؟

مریم بازدید : 384 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (0)

 

در تابستانی گرم من و دوست عزیزم انجل در جستجوی معبدی بودیم که در داستان ها گفته میشد این معبد راهیست به دنیایی ناشناخته. در دوران کودکی از پدر بزرگم داستان های زیادی در مورد معبد گمشده ایی که در جنگل های استوایی وجود داشت شنیده بودم و همین برای من و انجل انگیزه ایی شده بود تا به دنبال صحت داستان های پدر بزرگ برویم . اکنون سال ها از آن روز ها که پدر بزرگم برای من آن داستان های شیرین را تعریف میکرد میگذشت و من دیگر برای خودم مرد شده بودم ،من یعنی دنکا باری الان دیگر 23 ساله شده بودم

 

ادامه مطلب در ادامه مطلب 

 

تعداد صفحات : 12

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 490
  • کل نظرات : 176
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1039
  • آی پی امروز : 64
  • آی پی دیروز : 91
  • بازدید امروز : 83
  • باردید دیروز : 455
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,083
  • بازدید ماه : 4,816
  • بازدید سال : 70,040
  • بازدید کلی : 1,248,295